عشقی پنهان ( منحرفی )

عشقی پنهان ( پارت 1)

Mahin Rudiny · 15:41 1403/01/27

💙سلام بچه ها خوش اومدین به وبلاگ من 💙

😘بریم برای پارت 😘

________________________________________مرینت : سلام من مرینت هستم .۲۱سالمه دانشگاه میرم و تنها زندگی میکنم (مادر و پدرش مردن)

آدرین : سلام من‌ آدرین هستم .۲۱سالمه دانشگاه میرم و بدون مادر و پدرم زندگي میکنم (مردن)

از زبان مرینت

------------------------------------------------------- سه ماه‌ از رفتنم ب دانشگاه میگذره و بعد اون اتفاق نمی خواستم برم ولی مجبور بودم  چچون می خواستم طراح بشم . 

رفتم ی دوش آب گرم گرفتم و بعد لباسام رو عوض کردم صبحانه ام رو خوردم و بعد رفتم کیفم رو برداشتم و راه افتادم .

نیم ساعت توی راه بودم و بعد رسیدم ب دانشگاه .و بعد بچه ها رو دیدم 

A:سلام مری  خبی

N:سلام مرینت 

M:سلام بچه ها 

AC: سلام عشقم خبی

ی سلام سرد بهش دادم و رفتم وارد کلاس شدم استاد اومد و کلاس شروع شد .

بعد تموم شدن کلاس با آلیا رفتیم بیرون توی حیاط و من یکم سرگیجه داشتم به آلیا گفتم من برم ی آبی ب دست و صورتم بزنم بعد گفت منم بیام گفتم ن لازم نی 

رفتم دست و صورتم رو شستم وقتی اومدم بیرون یکی دستم و کشید و برد ی گوشه ی خلوت حیاط 

________________________________________

از زبان آدرین 

امروز ک مرینت رو دیدم خیلی خوشگل شده بود . اومد پیشه ما و با بچه ها احوال پرسی کرد وقتی بهش‌ گفتم سلام عشقم خبی و بعد ی سلام سرد بهم داد و رفت وارد کلاس شد . 

بعد کلاس با آلیا رفتن توی حیاط منم پشت اونا با نینو رفتم و وقتی دیدم حالش‌بده ب نینو گفتم تو برو پیش آلیا منم برم دستشویی بعد میام . وقتی ک مرینت اومد بیرون دستشو‌ گرفتم و بردم ش ی جای خلوت .

آدرین : مرینت چرا بامن اینجوری رفتار میکنی 

م: خودت نمی دونی چرا 

آ: من از کجا باید بدونم بگو‌‌ دیگه 

م: اون شبی ک‌ باهم قرار داشتیم تورو با یک‌ دختر‌ دیدم ک داشتی .........

برای بعدی ۱۰ لایک ۱۰ کامنت